1 subscription and 0 subscribers

کوه سیاه

کوه سیاه

کوه سیاه

 

نخستین قدم های لرزانم را

از پشت کوه سیاه باستانی ام برداشته ام،

بیرون از زندانی که صد ها سال اسیر آن بوده ام.

بر زخم های چرکین پوستم دانه های برف را احساس می کنم_

دانه های برف بر زخم هایم می نشینند و من از آن لذت می برم.

من فرزند زمستان ام!

 

و اما تو به همان کوه سیاه پناه می بری

که تا امروز شکنجه گاه جسم و روح من بوده؛

 

چون تو از تاریخ شکنجه های من بی خبری!

 

روح زخم خورده ی من

مثل پوست چاک چاکم

اینک از لباس بیزار است؛

آری بدن کثیف من از لباس بیزار است.

 

و تو از من می گریزی

در کوهی سیاه مثل کوه باستانی من پنهان می شوی؛

 

چون تو از تاریخ شکنجه های من بی خبری!

 

اما جایی نمی تواند تو را از تیر چشمان آلوده ی من پنهان کند،

چشم های من تو را عریان می بینند

                                                                اگر این بزرگترین ترس توست؛

با چشمانم بند بند تنت را لمس می کنم

                                                                اگر این بزرگترین ترس توست؛

 

تو از تاریخ شکنجه های من بی خبری!

 

با کلماتت بر سرم می کوبی،

تازیانه یی نو به دست شکنجه گرم می دهی

تا زخمی تازه بر پوست زخم خورده ی خواهران من بیاندازد؛

با کلماتت پنجره یی ترسیم می کنی

رو به سوی کوهستانی که از آن گریخته ام_

 

آری تو از تاریخ شکنجه های من بی خبری!

 

تو راه کوه باستانی خون آلود را نشانم می دهی،

من اما هرگز به بهشت تو نمی آیم؛

تو راه بهشت را نشانم می دهی

من اما هرگز به جهنم خود باز نمی گردم!

 

تو به راستی از تاریخ شکنجه های من بی خبری!

 

4 دی 92



Read the full article