1 subscription and 0 subscribers

نگاه کن - شعری از احمد شاملو

نگاه کن - شعری از احمد شاملو
دکلمه، و یادداشتی بر شعر «نگاه کن» اثر احمد شاملو
 

خیلی ها پس خواندن شعر «نگاه کن» احمد شاملو آن را شعری زیبا، نوآور، و با مزمون سیاسی توصیف کرده اند. اما «نگاه کن» فقط این ها نیست. درست است، این شعر مدتی بعد از بگیر و ببند های سال 1332 و زندانی شدن شاملو نوشته شده، و از پوری و مرتضا، رفقای احمد شاملو، می گوید. اما این شعر همچنین از عشق، امید پس از نا امیدی، زندگی، و امید به روشنایی در تاریک ترین لحظات می گوید.


وقتی «نگاه کن» را یک بار دیگر در ابتدای خدمت اجباری خواندم احساس نزدیکی بسیاری با حال هوای این شعر می کردم. در حین ساعت های تمام نشدنی سربازی چند خطی از آنچه از آن درک می کردم نوشتم، که تا امروز در کشوی میزم مانده بود. حالا که دوباره یادداشت هایم را می خوانم فکر می کنم ارزش آن را داشته باشد که حس زیبایی که از خواندن این شعر درک کردم را با دیگران شریک شوم.


پس ابتدا، یک بار دیگر، شعر «نگاه کن» احمد شاملو را بخوانیم.


 
نگاه کن

     ۱


 

سالِ بد


سالِ باد


سالِ اشک


سالِ شک.


 

 

سالِ روزهای دراز و استقامت‌های کم


سالی که غرور گدایی کرد.


سالِ پست


            سالِ درد


                        سالِ عزا


سالِ اشکِ پوری


سالِ خونِ مرتضا


سالِ کبیسه…


 

۲


 

زندگی دام نیست


عشق دام نیست


حتا مرگ دام نیست


چرا که یارانِ گمشده آزادند


آزاد و پاک…


 

۳


 

من عشقم را در سالِ بد یافتم


که می‌گوید «مأیوس نباش»؟ ــ


من امیدم را در یأس یافتم


مهتابم را در شب


عشقم را در سالِ بد یافتم


و هنگامی که داشتم خاکستر می‌شدم


گُر گرفتم.


 

 

زندگی با من کینه داشت


من به زندگی لبخند زدم،


خاک با من دشمن بود


من بر خاک خفتم،


چرا که زندگی، سیاهی نیست


چرا که خاک، خوب است.


 


 

من بد بودم اما بدی نبودم


از بدی گریختم


و دنیا مرا نفرین کرد


و سالِ بد دررسید:


سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا


سالِ تاریکی.


و من ستاره‌ام را یافتم من خوبی را یافتم


به خوبی رسیدم


و شکوفه کردم.


 

 

تو خوبی


و این همه‌ی اعتراف‌هاست.


من راست گفته‌ام و گریسته‌ام


و این بار راست می‌گویم تا بخندم


زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود.


 

۴


 

تو خوبی


و من بدی نبودم.


تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همه‌ی حرف‌هایم شعر شد سبک شد.


عقده‌هایم شعر شد سنگینی‌ها همه شعر شد


بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد


همه شعرها خوبی شد


آسمان نغمه‌اش را خواند مرغ نغمه‌اش را خواند آب نغمه‌اش را خواند


به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش


تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»


و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.


من به خوبی‌ها نگاه کردم و عوض شدم


من به خوبی‌ها نگاه کردم


چرا که تو خوبی و این همه‌ی اقرارهاست، بزرگ‌ترین اقرارهاست. ــ


من به اقرارهایم نگاه کردم


سالِ بد رفت و من زنده شدم


تو لبخند زدی و من برخاستم.


 

۵


 

دلم می‌خواهد خوب باشم


دلم می‌خواهد تو باشم و برای همین راست می‌گویم


 

نگاه کن:


با من بمان!





دکلمه ی شعر «نگاه کن»

حس عمیقی که این شعر به من داد باعث شد تصمیم بگیرم آن را با حس و برداشت خودم از آن دکلمه و ضبط کنم.


http://www.sinarium.com/wp-content/uploads/2018/03/Negah-Kon-Ahmad-Shamlou.m4a

Photo by Richard Calmes
حرف های من راجع به «نگاه کن»

شاعر حرف هایش را با تکرار کلمه ی «سال» شروع می کند. ترکیبی از کلمه ی «سال» با کلمات تیره و تلخی مثل «بد، شک، اشک، غم، درد» کلماتی اکثرن یک بخشی که مثل باتون و شلاق به تنمان می کوبند و توصیف کننده ی فضایی در اوج از دست رفتگی غرور، امید، و پایداری آدم هاست. البته این «سال» شاید فقط یک سال نباشد؛ می تواند دوره های گاهی بسیار طولانی تر از یک سال آدم ها باشد. اما همه چیز به این مقدمه ی تلخ ختم نمی شود، چراکه شاعر در بند بعدی فضای بسیار متفاوتی را به تصویر می کشد.


شاعر می گوید «زندگی دام نیست»؛ این جمله ما را به یاد تفکر مذهبی ها از دنیا و زندگی که «محل گذر»، «وسیله ی آزمایش»، و اصولن چیزی «پست و فتنه آمیز» است می اندازد. اما اینجا «زندگی»، که به کنایه از همه ی عناصر خاکی و زمینی استفاده شده، به عنوان چیزی اصولن مثبت تلقی شده. سپس او می گوید «عشق دام نیست». «عشق» به عنوان دلبستگی  به همه ی عناصر خاکی و اصولن غیر الهی ستوده می شود _و این متضمن تلقی ما از بیت قبلی اوست.


«که می گوید "مأیوس نباش"؟» _این سوالی ست طعنه آمیز؛ انگار که شاعر می گوید: «"مأیوس نباش" دیگر چیست؟! اصلن چرا مأیوس؟!» چرا که او در همین به ظاهر یأس است که امیدش را دیده. همان طور که در شب، مهتاب را می بیند. و همین طور عشق اش را در این سال بد یافته. شب اگر عنصری تیره و زشت و منفی باشد، برای او نیست، چون نه مگر در همین شب است که مهتاب پیداست؟ مگر جور دیگری هم می شود مهتاب را دید؟! او که از این خرد برخوردار است، حتا در بدترین موقعیت هم زیبایی را می بیند؛  به همین خاطر توانسته عشقش را در بدترین سال پیدا کند. و چه درست هم می گوید، به راستی عشق واقعی را فقط در تیره ترین اوقات زندگی می توان پیدا کرد.


شاعر می گوید «من به زندگی لبخند زدم» و برای همین است که عاشق است _او به زندگی کینه توز لبخند می زند. «خاک» که همان زندگی ست با او دشمن بود، اما او خودش را آغشته به همین زندگی می کند و این طور او را رام می کند _انگار که با خاک هم بستر می شود. این کار ها را می کند چون می خواهد ثابت کند: «زندگی سیاهی نیست» و «خاک خوب است». به عبارت دیگر، او زندگی را همانطور که هست _و نه آن طور که ایدئالانه دوست دارد باشد_ می پذیرد.


اندکی بدی در ذات شاعر است _اندکی بدی در ذات همه ماست_ اما این به معنای «بد بودن» همیشگی نیست. شاعر با همان بدی یی که ذاتش بود از پستی و بی ناموسی اجتناب کرد، و این طور شد که مردم «دنیا» با او دشمن شدند و او را نفرین کردند. این چنین شد که او اسیر و زندانی جنبه های خصمانه ی دنیا شد. اما این پایان او نبود؛ او به لطف همین اسیر شدن بود که «ستاره» اش (همان عشقش، امیدش، و دلیل زندگی اش) را یافت. او معنای خوبی در زندگی را فهمید و پالایش شد، آدم بهتری شد («شکوفا» شد).


«تو خوبی». «تو» یار، دوست، یا هم قطار شاعر است. دوست او هم اسیر جنبه های منفی زندگی شده (گرفتار «سال بد» شده). او به دوست مبتلایش که گرفتار یأس، شک، اشک، غرور شکسته، ایمان از دست رفته، و اعتماد به نفس آب رفته شده است یادآوری و تأکید می کند که او «بد» نیست. او این حرف ها را صادقانه و از صمیم قلب می گوید برای همین است که اشک می ریزد. اما به محض این که دوستش این ها را باور کند، دیگر نخواهد گریست.


شاعر می گوید تمام بدی ها نتوانست او و یارش را شکست دهد. آن ها پیروز شدند و در نتیجه تمام آن حرف های خاموش، تمام آن عقده ها، همگی در شعر او حلول پیدا کرد. تمام حرف های نگفته را با دهان آسمان و آب و پرندگان فریاد زد. دنیا با حرف های او آواز خواند. به عبارت دیگر، زندگی را چنان خوب درک کرده که بی هیچ تقلایی همه ی عناصر دنیا در دهانش کلمات شاعرانه می شوند.


شاعر و یارش هم دیگر را دارند _و او چه دلیلی بهتر از یارش برای زندگی داشته باشد؟! پس به یارش می گوید: «گنجشک کوچک من باش / تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.» «و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد»؛ همه ی این ها نشانه هایی ست از اینکه حالا او دلیلی برای بودن دارد. «سال تاریکی» او به پایان رسیده، او احساس شادی و سلامتی می کند. رنگ غالب عناصر موجود در این چند بند آخر شعر رنگ های گرم و شاد است. شاعر خوبی ها را در برابر بدهی ها قرار می دهد. او ابتدا تیرگی های پیش از آن را رسم می کند و سپس رنگی زنده و شاد به همه ی آن ها می پاشد. هرچه بدی در گذشته بود، حالا برعکسش وجود دارد.


شاعر در آخر می گوید: «دلم می‌خواهد خوب باشم» _مثل تو! انگار که می خواهد بگوید: «برای همین به همه ی حرف های دلم اعتراف کردم. می خواهم مثل تو صادق باشم؛ همه ی آن چیزهایی باشم که بدی نیست. ای یار، بمان تا بمانم.»





تصویر همراه متن اثر Richard Calmes است.

Read the full article